ملودی میلاد
داغ
داغی که بر دل بماند
تا لب گور هم
سر نمی آید
این قصه را نیست پایانی
مثلی نقشی
که بر روی گل پخته بماند
مثل یک اضصراب
مثل یک بیماری لاعلاج
تا تو را نکشد
دست از سر تو بر نمی دارد
می گریزی
از آنچه تو را خسته کرده است
اما
همیشه پیش روی تو
مثل یک تصویر بی اختیار
تو را به مرز مردن
به گریه می کشاند
با خودت درگیری
درگیر فراموشی که نمی خواهی
مثل یک داروی تلخ
که دنیا به کام تو می خوراند
و اینچنین تا نفسی در وجود توست
داغ روی داغ تو می گذارد
من
یادت هست که چقدر خندیدی به حرفهایم؟
آنگاه که می گفتم
جز تو کسی را دوست نمی دارم
آن زمان که باور نمی کردی من چه تنهایم
و تنها برایت می مانم
یادت هست وقتی که رفتی؟
من تمام شدم و باز
به دنیا آمدم برای کسی که باید می بودم
و این من
منی دیگر است
شاید نه به آن خوبیِ من تو
و شاید نه عاشق تر از آن
اما
هست و می جنگد
تا به تو ثابت کند بزرگ تر از آنی است
که تو فکرش را بکنی
می جنگد در جنگی دو سر باخت
در جنگی که نه تو مانده ای و نه من
ظالم
نه آمدی که بمانی
نه رفته ای که کسی
جای تو را در این دل تباه
بگیرد
فقط آمدی تا خراب کنی
هرچه عشق در این ویرانه بود
که عشق تو
عشق نبود
عشق تو ، یک بلای ویرانگر بود
مثل زلزله، مثل سیل، مثل صاعقه
جای تو در این خرابه نبود
اما تو خودت را جا کردی
به هر روشی
به هر ترفندی
و آن که باید دل این دل می بود
کمرنگ و کمرنگ و کمرنگ شد
و حال هرچه می کنم
آن چنان که می خواهم رنگ نمی گیرد
تو آمدی که فقط زندگیم را تباه کنی
تو ظلم کردی
هم به من
هم به دیگری!
خوب بودن
من از دنیا ، چقدر بیزارم
از آدمهای زشت
از کارهایشان
ناگفته نماند
خودم هم بد کردارم
اما
ته دلم عذابی سخت پا برجاست
ندایی همیشه در من دوان است
که می گوید
تو غیر از این مردمی
تو همانی که باید خوب باشد
و این می شود که باز
انرژی می گیرم
و بلند می شوم برای خوب بودن
برای همان که باید باشم
خوشبختی
چشم در چشمت می بندم
سفت و محکم
چون پلی از کوه تا کوه
لبهایمان قفل است
سکوت جاری
اما
ناگهان بمبی می ترکد انگار
این تویی که می خندی
پل ها را می شکنی
و خود را به آغوش من می سپری
چه شبهای دل انگیزی است این شبها
ستاره تا سحر بیدار است
برای ما
برای عاشقانه های ما
تا ستاره هست
تا ماه می تابد
ما برقراریم
همین گونه
به همین خوشبختی